خوشگلا باید برقصن ...................... امربه معروف موفق باشید ! ترجمه نداره ! سلام دوستان.امروز یه چیز باحالی از وبلاگ K1 پیچوندم خیلی باحاله بخونید و بکفید قبل از ازدواج : خوابیدن تا لنگ ظهر نتیجه اخلاقی : سحر خیز شدن قبل از ازدواج : رفتن به سفر بی اجازه نتیجه اخلاقی : معتبر شدن قبل از ازدواج : خوردن بهترین غذاها بی منت نتیجه اخلاقی : تقویت معده قبل از ازدواج : استراحت مطلق بی جر و بحث نتیجه اخلاقی : ورزیده شدن قبل از ازدواج : دید و بازدید از اماکن تفریحی نتیجه اخلاقی : صله رحم قبل از ازدواج : آموزش گیتار و سنتور و غیره نتیجه اخلاقی : همدردی با مردها قبل از ازدواج : گرفتن پول تو جیبی از پاپا نتیجه اخلاقی : مستقل شدن قبل از ازدواج : ایستادن در صف سینما و استخر نتیجه اخلاقی : آموزش ایستادگی قبل از ازدواج : رفتن به سفرهای هفتگی نتیجه اخلاقی : امنیت کامل اینم نتیجش اینم ما زن ها اینم به تویی که نظر نمیدی ساعت 7 ونیم در مدرسه امروز روز مهمی بود .حلقه رو توی دستام فشار میدادم .به صورت تک تک بچه هایی که از توی راهرو رد میشدن نگاه کردم ولی هیچکدوم لیزی نبودن.امروز بالاخره میخواستم بهش بگم .بگم که چه احساسی بهش دارم . اوه !خودشه.داشت میومد .یه نگاه به سرو وضع خودم کردم .قلبم به شدت میتپید .درست وقتی که فقط حدودا 4 متر باهام فاصله داشت یهو ماریا جلوم سبز شد . -سلام ترنت . گفتم :سلام ولی نگاهم به لیزی بود .میخواستم زودتر ماریا بره ولی اون موند و لیزی رد شد رفت .از شدت عصبانیت سرخ شدم ولی به روی خودم نیاوردم . - چیزی شده ؟ - نه هیچی ماریا سر تکان داد و رفت. لعنتی!میمردی زود تر بری؟آه همه ی نقشه هام خراب شد . ساعت 7 ونیم در مدرسه وای خدا !ترنت واقعا پسر جذابیه.باید نظرشو به خودم جلب کنم .امروز باید باهاش حرف بزنم وبگم چه حسی بهش دارم .از فکر اینکه من و اون با هم هستیم و شاد و خوشحالیم گل از گلم میشکفه و به سمت راهروی مدرسه میرم تا شاید ترنت رو اونجا پیدا کنم . به این میگن شانس.ترنت به دیوار راهرو تکیه داده بود . جلو رفتم و گفتم .سلام .جواب سلاممو داد ولی روش نمیشد نگام کنه .همش پشت سرم رو نگاه میکرد .خجالتی!بعدش سرخ شد .واای خدا درست حدس زده بودم .خواستم یکم اذیتش کنم .گفتم :چیزی شده ؟الکی گفت:نه هیچی !خواستم بیش تر از این سرخ نشه واسه همین هم رفتم .بمیرم الهی .حتما دوریه من براش سخته! ( اینم نظر من.نظر شما چی بود؟) این داستان کاملا واقعی میباشد و هرگونه برداشت ذهنی و تصویری از آن آزاد است. نظر یادتون نره سلام به دوستان خوبم.طبق معمول یه داستان از سایت دارن شان پیچوندم که دوستم سینا اونو نوشته.خیلی قشنگه و بهتون پیشنهاد میکنم که بخونیدش این یک داستان معمولی نیست که شما فقط خشک و خالی آنرا بخوانید. این یک داستان اراده ای است و معمولا از این جور داستان ها کم پیدا میشود .در این داستان های سرگرم کننده همیشه شما به جای شخصیت اصلی هستید و مانند یک بازی میتوانید او را کنترل کنید . امید وارم که منظورم را فهمیده باشی عزیزم . اگر نفهمیدی عیبی نداره ، به خوندن ادامه بده. این هم از داستان: قسمت 5 نظر یادتون نره
ای قشنگتر از پریا تنها تو کوچه نریا ................... نهی از منکر
مثل یک نورکوچولو اومدی و ستاره شدی...................... اعجاز
دلم فقط تو رو میخواد ....................... تارک الدنیا
برخیز شتربانا بربند کجاوه .................... جهاد
ای خانوم کجا کجا ؟............................. صیغه فضولی
برای روز میلاد تن خود – من آشفته رو تنها نذاری ..................... رستاخیز - شفاعت
دارو ندارمو بگیر مال خودت مال چشات .................... صدقه - انفاق
تو محشری از همه سری ....................... ذکر
هر کی یارش خوشگله جاش تو بهشته ................... وعدة الجنت
امشب دل من هوس رطب کرده ................................ روزه
یا منو ببر به خونتون یا بیا به خونه ی ما .................... جبر و اختیار
تو عزیزدلمی ، تو عزیزدلمی ، تو عزیزدلمی ................ حمد القلوب
پری پری الهی وربپری .......................... نفرین
یه یار خوشگلی دارم ............................. شکر زبانی
اگر اون مهندسه ، منم phd میگیرم .............. علم اکتسابی
و به شوق فردا که تو راخواهم دید ، چشم به راه میمانم ..................... انتظار فرج
دیگه دوستم نداری ، دیگه دوستم نداری ................... سعه صدر
ما میرم به بندر سی هوای یاران ................... صله ارحام
افسوس که این مزرعه را آب گرفته .................. عذاب الهی
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته .................... الضالین
میرم از شهر تو و یه کوله بار خاطره .................. هجرت
بابا تو دیگه کی هستی - دسته شیطونو بستی ...................... ذنوب الشیاطین
آره . خودم فداتم ..................................... شهادت
یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم،میخوام بیام دستت کنم بیای تو سرنوشتم ..................... نکاح – حق الزوجین
یه امشب شب عشقه، همین امشبو داریم ....................... لیلة القدر
با هم پشت ما کوهه ، نمیترسیم ، نمیافتیم ................... وحدت
خداخدای مستون .
خدای می پرستون .
به حقه هر چی عشقه ما رو بهم برسون ............ دعا
بزن باران که دین را دام کردند ...................... تحریف – بدعت
منو با خودت ببر .............................. هدایت به راه راست !
من به رفتن قانعم ................................. قناعت در طلب
ادامه مطلب
بعد از ازدواج : بیدار شدن زودتر از خورشید
بعد از ازدواج : رفتن به حیاط با اجازه
بعد از ازدواج : خوردن غذا های سوخته با منت
بعد از ازدواج : کار کردن در شرایط سخت
بعد از ازدواج : سر زدن به فامیل خانوم
بعد از ازدواج : آموزش بچه داری و شستن ظرف
بعد از ازدواج : دادن کل حقوق به خانوم
بعد از ازدواج : ایستادن در صف شیر و گوشت
بعد از ازدواج : در حسرت رفتن به پارک سر کوچه
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شاعر میگوید(توجه به این نکته حائز اهمیت است که شاعر میگوید نه نویسنده ! )
هرکو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
یکی بود یکی نبود. البته اینش نه به من مربوطه نه به شما که کی بود و کی نبود ، شما و بنده یک عدد انسانیم تقریبا روی این اینجا...
القصه یه چیز کوچولویی بود که خیلی چیز بود و اتفاقا خیلی دوست داشت یه روز یه چیز بزرگ بشه که همه بهش چیز کنن و بگن : به به چه چیز چیزیه ماشاالله...
اما چیز کوچولوی قصه ما که میدونست با این اوضاع چیزیه خانواده هیچ چیزی نمیشه رفت پیش باباش و گفت : بابایی ! میشه برام یه چیز بخری تا من باهاش چیز کنم و چیز شم.
بابای چیز کوچولو نگاش کرد و گفت: نه چیز! نمیشه که همش من برات چیز کنم. تو باید رو چیزای خودت چیز شی...
مامان چیز کوچولو که اونروز خیلی چیز بود نگاهش کرد و گفت: چیز کوچولو هیچ وقت به این بابات چیز نزن مگه نمیبینی چقدر چیزه؟!؟
کافی بود همین جمله از دهان مامان بیرون بیاد که بابا چیز شه و کلی چیز به پا کنه . چیز کوچولو هم حسابی گریه کرد و خونه رو چیز کرد...
یه روز که چیز کوچولو از خواب پا شد دید که ایول یه خورده چیز شده. کلی چیزی به چیزی شد و زنگ زد به هم کلاسیش و کل ماجرا رو براش تعریف کرد ...
چند ساعت بعد چیز کوچولو و دوستش توی پارک نشسته بودن و راجع به چیزاشون حرف میزدن. دوست چیزکوچولو که حالا کمی بزرگتر شده بود بهش یاد داد که چطوری از چیزش استفاده کنه...
چند سال بعد چیز کوچولو که دیگه چیز بزرگی شده بود به خونه بابا و مامانش برگشت و به اونها نشون داد که چطوری تونسته با تکیه بر چیز خودش چیز چیزی بشه. بابا مامانش هم خیلی چیز شدن و چیز رو بغل کردن و کلی چیزش کردن...
اینجای داستان بگم که شما هم میتونین با تکیه بر چیزاتون خوب چیزی بشین.....
تا چیز بعدی به چیز می سپرمتون...
شما جک دوسالز هستید ، پسر 13 ساله ای که امروز برای کمک به خرید مادر بزرگ پیرتان به خرید رفته اید . خیابان شلوغ است شما و مادر بزرگتان به سمت فروشگاه آن سر خیابان میروید تا این که انفجار عظیمی کمی دور تر از شما رخ میدهد .
وحشتناک است ماشینی ترکیده و افراد اطراف ماشین تکه پاره میشوند ، مادر بزرگ پیر شما درجا سکته میکند و شما سعی دارید او را به هوش بیاورید ، مردم میدوند و فرار میکنند .
شما همچنان خم شده اید و کپسول کوچک اکسیژن مادر بزرگ را در دهان او فشار میدهید .
تا این که صدای هلیکوپتر مانندی را بالای سر خود میشنوید و به آسمان خیره هستید . بله یک بشقاب پرنده ی عظیم در بالای شما معلق است و به ماشین ها و مردم شکلیک میکند.
همه جا پر از خون است و صدای انفجار به گوش میرسد . تا اینکه از انتهای بشقاب پرنده گازی بنفش پخش میشود و شما بیهوش میشوید .
وقتی به هوش می آیی درون یک محفظه ی شیشه ای هستی ، شیشه ی محفظه نازک به نظر می آید میتوانیی آنرا بشکنی .
اگر شیشه را میشکنی به قسمت 1 برو و اگر آنرا نمیشکنی برو به قسمت 2
قسمت1
تو با یک ضربه ی پا شیشه را میشکنی و وارد یک راهرو ی باریک و آبی میشوی ، هوا گرم و خفه کننده است و شما گرم کنی را که پوشیده ای در می آوری و وسط راه می اندازی .
آنقدر ادامه میدهید تا شما به یک 2 راهی میرسی از 2 راهی سمت راست صدا ی نفس های عمیق و خشنی را مشنوید ، شما از لبه ی راهرو نگاهی به سمت راست میندازی و خشکت میزند .
دو موجود ترسناک مانند انسان که پوستی آبی ، چشمانی بزرگ و سیاه دارند ، آنها سری مثلثی شکل دارند و انگار دارند با نفس هایشان با هم حرف میزنند و در دست یکی از آنها یک سرنگ بزرگ قرار دارد که کمی با سرنگ معمولی تفاوت دارد ، درون سرنگ هم ماده ای قرمز مجوشد .
شما 2 را انتخواب داری سمت راست که 2 موجود عجیب با هم حرف میزنند در قسمت 3 و سمت چپ که انگار به راهرویی دیگر راه دارد قسمت 4
قسمت 2
شما درون محفظه ی شیشه ای میمانی و مثل یک بی عرضه به اطراف نگاه میکنی .
راهرو ی آبی رنگی جلوی تو قرار دارد ولی تو ترجیح دادی که در محفظه بمانی.
آنقدر میمانی تا یک موجود آبی رنگ عجیب با چشمانی درشت و صورت مثلثی به سمت اتاقک شیشه ای تو میآید .
وحشت میکنی چون در دست آن موجود عجیب یک سرنگ بد شکل است که درون آن ماده ای قرمز قل قل میکند.
آن موجود فضایی از شیشه ای که تو درون آن هستی میگذرد و چشمان درشتش را جمع میکند ، به تو خیره میشود و سرنگ را بالا میگیرد ، نمیتوانی از ترس حرکتی بکنی .
موجود فضایی با بیرحمی سرنگ را در قلبت فرو میکند و محتویات آنرا با فشار وارد میکند.
از درد فریادی بلند میکشی، آن ماده مثل مواد مذاب داغ است .
موجود فضایی لبخندی بی شکل و کج و کوله میزند و دنیای پیش چشمانت سیاه و تار میشود .
احساس میکنی آن ماده ی داغ درون قلبت تبدیل به سنگ میشود .
پایان
نویسنده : عزیزم تو مردی بیشتر مراقب خودت باش
قسمت 3
تو با شجاعت وارد راهروی سمت راست میشوی ، آن دو موجود فضایی شوکه میشوند و سرنگ از دستشان می افتد و میشکند و ماده ی درون آن بلافاصله تبدیل به چیز سفتی میشود .
تو به سمت آنها حمله میبری ، و آنها که سعی دارند فرار کنند در چنگ تو گرفتار میشوند . تو آنها را از پشت میگیری و آن قدر فشار میدهی تا خونی آبی رنگ از چشم و دهان آن موجودات بیرون میزند.
وقتی دست از دست و پا زدن برداشتند تو آنها را ول میکنی .
تو آنها را کشتی .
با وحشت به آنها نگاه میکنی .
جک دوسالز یک قاتل نیست نه نه ...
تو گریه میکنی ، تو جان 2 موجود را گرفتی . به جسد آنها نگاه میکنی و از ته دلت از آنها معذرت خواهی میکنی.
با چشمانی اشک آلود بلند میشوی و به راهت در راهروی سمت راست ادامه میدهی و به در خروجی بشقاب پرنده میرسی.
ناگهان به همه چیز فکر میکنی ، بهتر نیست که بمانم و یک زندگی در یک سیاره ی دیگر را تجربه کنم؟ قسمت 5
یا این که به زمین برگردم و کتابی در رابطه با موجودات فضایی بنویسم؟ قسمت 6
قسمت 4
به سمت چپ میروی و کمی که جلو میروی مادر بزرگت را درون محفظه میبینی.
او را نجات میدهی و ماجرا را برایش میگویی و با هم به راهتان ادامه میدهید .
راهرو خیلی طولانی است و شما ساعت ها به راهتان ادامه میدهید تا اینکه بشقاب پرنده تکانی شدید میخورد و انگار پرواز میکند .
اکسیژن هوا کم کم تمام میشود . جسد تو ومادر بزرگت به زودی میگندد.
شما ترجیح میدهید که در بشقاب پرنده بمانید.
شما در یک گوشه یک حباب شیشه ای پیدا میکنید و میبینید که چند دکمه روی آن وجود دارد و روی هر کدام نام یک گاز را نوشته شده و شما دکمه ای را میزنید که رویش نوشته شده اکسیژن و آن حباب را روی سرتان میگزارید بعد کم کم بشقاب پرنده به پرواز در میاید و شما بعد از چند دقیقه در فضا معلق میشوید. و از یک پنجره به بیرون خیره میشوید ، بله بشقاب پرنده در فضاست و از زمین دور تر میشود، آنقدر دور شد که کره ی زمین به همراه بقیه کهکشان محو میشود. تو کمی در بشقاب پرنده گشت میزنی تا به راهرویی میرسی که پر از اتاق است و روی در هر کدام از اتاق ها شکلی عجیب کشیده شده است، از درون اتاق ها صدای نفس های سنگینی می آید و تو میفهمی که تعداد زیادی موجود فضایی در حال حرف زدن اند . ناگهان از انتهای راهروی اتاق ها یک لشکر از موجودات فضایی به سمت تو می آیند آنها به آرامی در هوا میلولند وتو فرصت داری به یک از اتاق ها بروی . حالا اگر میخواهی به درون یکی از اتاق ها بری برو به قسمت 7 و اگر میخواهی جلو بروی و با آن موجودات بجنگی برو در قسمت 8
قسمت 6
شما با خود فکر میکنید که یک دیوانه امکان دارد که در بشقاب پرنده بماند.
برای همین در بشقاب پرنده را باز میکنی و به دنیای انسان ها پا میگذاری
همه جا پوشیده از خون است و تعدادی موجود فضایی که حبابی شیشه ای بر سر گذاشته اند و با چیزی شبیه یک چراغ قوه به مردم وماشین ها شلیک میکنند .
پلیس تعدادی تانک آورده و بسیاری از موجودات فضایی را کشته است و تو به سمت یکی از ماشین های پلیس میدوی و وقتی در جای امنی قرار گرفتی به سمت خانه ات دویدی که ناگهان یک پلیس بازویت را میگیرد.
2 سال بعد
پیروزی جنگ انسان ها علیه موجودات فضایی 2 سال است که در بین مردم شایعه شده ولی هیچ کس نمیداند که حقیقت دارد یا نه .
پلیس تمام شاهدین ماجرا را دستگیر کرده و به جزیره ای متروک میفرستد و به خانواده هایشان هم گفتند که تصادف کرده و کشته شدند.
در اصل این موجودات فضایی بودند که در جنگ پیروز شدند و گفتند که در سال 2012 بر میگردند و تمام زمین را تسخیر میکنند. اما پلیس برای این که مردم به وحشت نیفتند این ماجرا را به کسی نگفت.
قسمت 7
تو وارد یکی از اتاق ها میشوی و 3 موجود فضایی را میبینی که به یک نقشه از کهکشان خیره شده اند و وقتی تو وارد میشوی وحشت زده پراکنده میشوند.
تو گلوی یکی از آن ها را میگیری و با چشم غره به آنها میفهمانی که او را گروگان گرفته ای ، تو به راهرو میروی و به سر لشکر آن موجودات میفهمانی که او را گروگان گرفته ای اما آنها توجهی نمیکنند و تو گلوی آن زبان بسته را بیشتر فشار میدهی که نا خاسته سرش از یدن جدا میشود و در هوا معلق میشود.
تو هم بر اثر حمله های وحشیانه ی آن موجودات تکه تکه میشوی.
قسمت 8
تو به میان آنها میروی و در عرض دو دقیقه تکه های بدنت در هوا معلق میشوند .
Power By:
LoxBlog.Com |